سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























السلام علیک یا ساقی عطشان کربلا


ایّام  فاطمیه بود شب شانزدهم فروردین هزارو سیصد و نود و یک کم کمک شهر داشت  سیاه پوش مادرمان فاطمه الزهرا می شد طبق عادت هر ماه با همسرم جشن کوچک دو نفره ای گرفتیم به مناسبت ششمین ماه گرد ازدواجمان خواستیم شام را بالای بام اصفهان بخوریم زیر اندازمان را هم پهن کردیم اما به این خاطر که  هوا سرد بود و ما به اندازه کافی لباس نپوشیده بودیم مجبور شدیم برگردیم ؛در راه به همسرم گفتم برویم مرداویج را به من نشان بده او هم با درخواست من موافقت کرد و گفت:« پس برویم تا برج مرداویج را نشانت بدهم».
انتظار داشتم یک ساختمان چند  طبقه  ای باشد با نمای ویژه اما یک برج کبوتر قدیمی بود که دور آن یک میدان ساخته بودند خیلی برایم تعجب آور بود چون در شهر مان تعداد زیادی از این دسته برج ها وجود دارد اما این برج به این خاطر اینقدر اهمیت دارد که در مرداویج یکی از محل های ثروتمند نشین شهرمان قرار گرفته.
در همین حین تصمیم گرفتیم این شب عزیز را کنار رودخانه روی پل خواجو سپری کنیم از سمت برج به سمت رودخانه که می رفتیم با ترافیک سنگینی مواجه شدیم خیلی عجیب بود خیابان ها که خلوت بودند این بار سنگین خودروها چه معنی داشت آن هم نزدیک ساعت یازده شب!!!!!!
حیرت زده از شوهرم پرسیدم:«مغازه ها تقریبا بسته اند ساعت هم از ده گذشته این شلوغی به چه خاطر است؟»
پوز خندی زد و گفت:«فقط کمی به ماشین ها و سوارهایشان نگاه کن آدم ها هم عجیب هستند».
راست می گفت: آدم ها هم عجیب بودند، ماشین ها همه آخرین مدل و سر نشین ها همه به روز ترین مدل مو و لباس همه هم دختر و پسرهای جوان در هر خودرو سرنشین ها یا فقط دختر بودند و یا فقط پسر بار سنگین ترافیک هم به خاطر جفت شدن یک خودروی دخترانه با یک خودروی پسرانه بود و  قرار گذاشتن برای شب و شام و ...

خودروی ما که آنچنان نبود 206 نقره ای رنگی داریم که قرار است برای خانه دار شدنمان با او بدرود بگوییم اما هر کس از کنارمان رد می شد و یا به خاطر شلوغی خیابان لحظاتی کنارمان بود با تعجب نگاهمان می کرد و پوز خندی میزد حال بدی داشتم نفسم سنگین شده بود از این ناراحت بودم که این آدم ها فکرمیکردند ما از جنس خودشان هستیم چادرم را جلوتر کشیدم و به شوهرم گفتم:«این چه خراب شده ای بود که من رو آوردی و شب به این قشنگی رو خراب کردی» او هم در جواب گفت:«نمی خواستم ناراحتت کنم فقط خواستم برج را ببینیم همین».
دلم سوخت این دختر و پسر ها شکم هایشان از حرام پر شده که اینگونه وقتشان را به فعل حرام سپری می کنند؟این ها چرا اینگونه خیابان را پاتوق خود کرده اند؟اگر یکی از ساکنان این خیابان خدای ناکرده خواست به بیمارستان برود و احتیاج به اورژانس داشت چه؟ باید فنای خوش گذرانی مرفحان بی درد شود؟...
در همین فکرو خیال ها بودم که به چهارراه رسیدیم همه ماشین ها تقاطع را دور زدند و از همان خیابان به سمت بالا رفتند فقط یک خودروی ماتیز که دو سرنشین خانم داشت با همان تیپ های جلف و فشن پشت سرمان آمد همسرم گفت:«حالا ببین کی میاد دنبال این ماشین و این خانم ها با کی به توافق رسیدند» بله یک هیوندای شاسی بلند با پلاک تهران بود که اومد دنبالشون...
و این بود قصه ی هر شب خیابان های مرداویج اصفهان با راه بندون هاش و آخر شب ها مسابقه گذاشتن ها و این حرف ها ...
از پل فردوسی که رد شدیم یه پرچم عزای حضرت فاطمه رو دیدم و جگرم برای گل نرگس آتیش گرفت . 


       



نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 17ساعت ساعت 10:19 صبح توسط بی نشونه| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin